شروع یک زندگی جدید
نیاز زندگیم صبحت بخیر
یه مرحله جدید از زندگیت شروع شد ، مامانت 6 ماه مرخص زایمانش تموم شدو از دیروز 10 ابان 93 سر کار میره و صبح ساعت 6 بلند می شیم و ساعت 7 از خونه در میایم و میبریم می زاریم خونه مامان بزرگت (مامان ، مامانت) روز اول یعنی دیروز دهم اولین روز بود قرار شده بود اگه گریه کنی و شیر بخوایی من سریع از اداره می امدم برت می داشتم می بردمت اداره مامانت تا اونجا برات شیر بده ، ولی خوشبختانه روز اول خوب بود و اصلا گریه نکردی و اروم بودی ، ظهر که مامانت رو از محل کارش برداشتم و امدیم خونه مامان یزرگ بغل داییت بودی یه هو که مارو دیدی از خود بی خود شدی و سریع پریدی بغل مامانت یه صحنه خیلی رمانتیکی بود بعد پریدی بغل من و بغلم کردی تو این مدت وقت اداری خیلی دلمون تنگ شده بود برات هر چند ساعت یک بار زنگ می زدیم وحالت رو از ماماجون می پرسیدم امیدوارم که تو این مدت مشکل خاصی پیش نیاد و پیش مامانجون بمونی . دوست دارم قد اسمونا مهربون .