یک روز شیری
دلبند بابا سلام
بعد از چند روز که طرفای صبح خونه مامان بزرگ می موندی، امروز 14 آبان 93 صبح زنگ زدم که حالت رو از مامانجون بپرسم یه کمی با هم حرف زدیم بعد مامانی گفت که امروز زیاد غذا نخوردی و بیتابی میکنی ودلت شیر می خواد، منم گفتم امادش کن میام دنبالش می برم مامانش سرکار بهش شیر بده از شانست خالت نرفته بود مدرسه ، منو خالت هر دومون راهی شدیم بسوی اداره مامان، بعد از چند لحظه رسیدیم و مامانت امد بیرون سوار ماشین شدیمو یه دوری زدیم و شیر خوردی و خوابت برد بعد مامانت رو برگردوندم اداره بغل خالت خوابیدی و رفتیم خونه مامانی این اولین روز بود که حوس شیر خوردن کردی . در ضمن این مطلبی که نوشتم برات مربوط به چند ساعت قبل هستش (الان ساعت 12 ظهر ). دوست دارم برا همیشه دختر نازم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی