داداشی
دختر نازم سلام
عزیز دلم امروز 13 مرداد 95 بعد از مدت ها تونستم وقت کنم برات چند خطی بنویسم ، چند روزی میشه یعنی 95/5/5 ساعت 8 صبح تو بیمارستا آذربایجان (علی) جون به دنیا امد ، داداشیت بعد از 9 ماه انتظار طاقت فرسا وارد خانواده 3 نفر مون شد و حالا شدیم یه خانواده 4 نفره شاد و خوشحال از روزی که داداشت به دنیا امده انقدر خوشحال شدی که اصلا نمی دونی داری چیکار میکنی به هیشکی اجازه نمی دی بهش دس بزنه به همه میگی این داداشی منه ، فقط مال منه اینقدر دوسش داری که حتی دیگه مهد هم نمیری اون روز که میخواستم ببرمت مهد تو ماشین اینقدر گریه کردی و گفتی من داداشیم رو میخوام باید پیش دادشی بمونم ، مجبور شدم برگردونمت خونه از اون روز دیگه مهد هم نمیری . خلاصه کلا زندگیمون تغییر کرده یه شادی خاصی تو فضای خونه بوجود امده حتی اون روز داداشیت گشنه بود داشت گریه می کرد از خواب پریدی گفتی داداشی چرا گریه میکنه ؟؟؟خیلی تعجب کردیم !!!!تو خواب تو چطوری اینطوری پریدی هوا تو اون حالت هم می پرسی چرا داداشیم گریه میکنه ، از بس که دوسش داری دیگه . اینم یه عکس یادگاری