یه روز پر هیجان وشیرین
بابایی سلام
27 فروردین 94 جشن دندونی دختر عموت آنیسا بود .بعد از ظهر قرار شد مامانت تورو بزار خونه مامان جون و منو خالت دو تایی بعد از ظهر ببریمت دنیای کودک ، که عکساش رو هم برات گذاشتم ، بعد از ظهر که خالت رو از کلاس زبان برداشتم سه تایی رفتیم دنیای کودک .مامانت هم رفته بود مهمونی ، ساعت 5 تا 6 کلی بازی و خنده کردی و بعد یکم خسته شدی شروع کردی به نق زدن و بد جوری هم گشنت شده بود ،تصمیم گرفتیم ببریمت خونه تا مامان جون برات شیر درست کنه تا بخوابی همین که رسیدیم خونه در و که زدیم کسی درو وا نکرد موبایل مامان جون رو هم گرفتم باز گوشی رو برداشت نگو مامان جون رفته پیاده روی و موبایلش رو هم نبرده . با خالت تصمیم گرفتیم تو خیابون کمی بگردیم تا بخوابی . تو این مدت که میگشتیم پدرمون رو در اوردی انقدر اذیتمون کردی که نگو خلاصه به مامانت زنگ زدیم گفتیم آنیا رو میاریم اونجا ،خیلی داره اذیت می کنه ، نمی دونی تا خونه آنیسا اینا چطوری رفتیم بعد اینکه تحویل مامانت دادیم یه نفسی کشیدیم خالت خیلی خسته شده بود به همین خاطر رفتیم یه بستنی خوردیم و یه دور زدیم تا خستگیمون در شه بعد برگشتیم خونه اینم یه خا طره که با خالت رفته بودیم گردش ، اونم چه گردشی شد. "خیلی دوست دارم"