آنیاآنیا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
عشق مامانی و باباییعشق مامانی و بابایی، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
داداش علیداداش علی، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

آنیا دختر زیبای من

روزی روزگاری

1393/7/19 13:11
نویسنده : بابایی
778 بازدید
اشتراک گذاری

همه عمرم سلام

بابایی نازم یه چند روزی بود که رفته بودم ماموریت نتونستم برات عکس و خاطره بنویسم. 11 مهر از روزهایی بود که 10 سال پیر شدم ،یه مدتی بود که داشتی دندون در میاوردی و کمی بد خلق شده بودی و غذا نمی خوردی و شبا بی قرار بودی ، فکر می کرد دندون داری در میاری و تبت هم شاید برا اونه ،یه روز بعد دیدم یه کمی رفتارت مشکوک می زنه چون علایم غیر طبیعی داشتی و سریع بردم دکتر و از اون طرف هم دکتر خودت نبود و نتوستم پیش اون ببرم به همین خاطر مجبور شدم به یه متخصص دیگه ببریمت.همون طور که حدس زده بودم دکتر هم گفت به احتمال قوی عفونت ادار داری سریع یه ازمایش نوشت و بردیم برا ازمایش و کیسه ازمایش گرفتیم و مامانت صبح ازمایش رو گرفت و برد به ازمایشگاه، سریع عرض چند ساعت مشخص شد عفونت داری ولی کشت موند برا یه روز بعد چون عرض 48 ساعت بعد نتیجش حاضر می شد . دکتر هم گفته بود باید نتیجه کشت هم بیاد تا دقیق داروش رو بنویسم ،خیلی کلافه بودم و عفونتت کمی زیاد بود باز هم مشکلی نبود ولی با این همه بی قرار بودم فرداش کشت رو هم گرفتم به دکتر نشون دادم گفت با ید بستری بشه ، گفتم به هیچ عنوان نمی شه ، دکتر گفت یه ازمایش خون مینویسم  اگه جوابش منفی باشه بستری نمی کنم فقط با  دارو حل میشه ، از شانس بد هم روز پنجشنبه 17  مهر ماه  بود و ساعت 12ظهر و ازمایشگاهی که یکی از  دوستام اونجا بود باز نبود مجبور شدم بدم ازمایشگاه همون درمانگاه  ،الان نمی دونستم چطوری اجازه بدم ازت خون بگیرن دلم طاقت نمی اورد و مادرت گفت کار من نیست من  و مامان بزرگت هردو بردیم اتاق و من بغلت کردم و ازدستت خون گرفتن خیلی قوی بودی اولش گریه نکردی بعد شروع کردی به گریه کردن  نمی تونستم گریت رو تحمل کنم داشتم دیونه می شدم نمی تونستم ببینم داری اذیت میشی یه کم دیگه  گریه می کردی می زدم دم گوش پرستاره خلاصه خون رو گرفتو تموم شد و خیلی زود اروم شدی . جواب ازمایش رو کمی لفتش دادن منم بدجوری عصبانی بودم که چرا یه کار اورژانسی رو سریع جواب نمی دن خلاصه عصر ساعت 6 نتیجه رو دادو بردم پیشه دکتر که شیفت عصربود و رفته بود بیمارستان ،نتیجه رو  نشون دادم و گفت نمی خواد بستری بشه یه شربت انتی بیوتیک نوشت  تازه یه نفس اروم کشیدم و خیالم راحت شد، سریع  شربتو از داروخونه گرفتم ، اون ساعت یعنی عصر همون روزهر دو تون  رفته بودین مهمونی  و من هم قضیه رو کامل به مامانت نگفته بود که نگران نشه. الان هم حالت خوبه مشکلی نیست و خوب شدی ولی برای محض اطمینان یرا چند روز بعد یه آزمایش دیگه میدیم که خیالمون راحت شه و به دکتر خودت هم میبریم نشون میدیم ،نمی دونی این چند روز چی برام گذ شت از خدا می خوام هیچ وقت اینطوری مریض نشی وگرنه من دق می کنم ، در ضمن دخترم یه چند تا عکس هم از اون لحظه ها برات می زارم. دوستدار همیشگیت مامان و بابا

 

term1.gifterm1.gifterm1.gifterm1.gifterm1.gifterm1.gifterm1.gifterm1.gifterm1.gifterm1.gifterm1.gifterm1.gifterm1.gifterm1.gifterm1.gifterm1.gifterm1.gif

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

مامانی
20 مهر 93 11:59
خدابدنده انیا جون..
بابایی
پاسخ
سلام خاله مرسی حالم خوب شده کمی مریض شده بودم مامان و بابام رو نگران کرده بودم الان بهتر شدم.