خاطره ای از شب بارانی
سلامی به گرمی نگاهای زیبایت دخترم
دیروز یکی از شبایی بود که خیلی زیاد داشت تو شهرمون یعنی ارومیه بارون می بارید من از روزهای بارونی و ابری خیلی خوشم میاد تو این روزها یه آرامش خاصی پیدا می کنم ، دو روزه که خیلی آروم و نازنازی شدی . جمعه 11 مهر ماه 93عصر ساعت 6 بود که مامان بزرگت زنگ زد و گفت داریم میریم بند برا شام شما هم بیایید ،بارون هم داشت نم نم می بارید حاضر شدیم و راه افتادیم لباسای پائیزیت رو تنت کرده بودیم هوا خیلی عالی بود یه کمی بیرون دور زدیم و رفیتیم بند برا شام همه دور هم شدیم و سفارش دل و قلوه و جگر دادیم وقتی که جگر رو اوردن یه هوی خودتو می خواستی بندازی رو غذا ،شروع کردی به نق زدن یه حرکاتی نشون می دادی که انگاری 100 ساله جگر خوری، آخر سر مامانت یه کم بهت جیگر دادو اروم شدی دخترم عینه بابات جگر خور میشی عاشق جگری این اولین جیگری بود که تو 6 ماهگیت یه کم خوردی، بعد کمی تو کری یرت تکون دادن و خوابت برد که عکس خوابیدنت رو هم برات گذاشتم خیلی ناز شدی دخترم .دوستدار همیشگیت باباو مامان