حباب در اوردن دخترم
بابایی سلام
دیروز 4 شهریور 93 بعد از ظهر خونه بابا بزرگ بودیم بعد شام داشتیم با هم بازی می کردیم و بدنت رو ماساژ می دادم یه هویی شرو کردی به حباب در اوردن از دهنت همه دور هم بودیم انقدر خندیدیم طوری شده بود که مگفتیم انیا بازم فوت کن تو هم فوت می کردی و میخندیدی خیلی داری ادا در می یاری انقدر شیرین شدی که همه زندگیشون رو ول می کنن باهات بازی میکنن خیلی هم توپل موپولی شدی وخوردنی همه میخوان ازت گاز بگیرن خلاصه همه کشتو مردت شدن شیرین مامان.دوست دارم بابایی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی