خاطره اي ازخاله ثنا
خاطراتي از بيمارستان آنيا ،خاله جون سلام من ثنا هستم خاله جونت ،امروز ١٧ارديبهشت ماه سال٩٣هستش وآنياجون تو الان٢٨ روزه هستي يه خاطره ازبيمارستان برات دارم ٢١فروردين بود كه٩ماه بود لحظه شماري مي كردم به دنيا بيايي شب قبل متولد شدنت تنونستم بخوابم هي منتظر بودم كه هرچه زود تر به دنيا بيايي تا اين كه صبح ساعت هفت و نيم با مادر جون رفتيم بيمارستان پيش مامانت٠ساعت هشت و نيم مامانتو بردن اتاق عمل ساعت تقريبا ٩بود كه تورا آوردن بيرون ٠يه دختر خوشگل وتپل با موهاي سياه مخملي كه همگي باديدنت خيلي خوشحال شديم .اين اولين خاطره من ازتو ،توبيمارستان بود. ...
نویسنده :
بابایی
21:52